.........کوچولوی عزیز

دعا کن

  نمیدونم تا حالا حس کردی رو ابرهایی نمیدونم تا حالا شده فکر کنی به خدا نزدیکی نمیدونم تا حالا شده فکر کنی ایندفعه رسیدی به آخرش نمیدونم تا حالا شده حس کنی اینقدر خوشحال میشی که  دوست داری تمام دنیا رو خبر کنی   اگه تو هم دوست داری یه دوست شاید آشنا به آرزوش برسه براش دعا کن     من و بابا منتظرتیم عزیزم با آغوش باز و از الان میبوسیمت   ...
9 بهمن 1391

خاطرات

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود زیر این سقف کبود دختری تنها نشسته بود چشم دوخته به دفتر خاطرات اشک در چشمانش حلقه زده می خواند و می خندد و می گرید خنده بر روزهای شادی گریه بر ایام سختی که چه بسیار بوده در این چند سال و در هر ورق دفتر خاطراتش نوشته از آن احساسات خوبش از روزهای شادی و جوانی از روزهای سبک بالی و بی دردی اما چند برگ آن طرف تر نوشته خاطرات تلخش نوشته بغض های درونش خاطرات روزهای سرد ش هنوز از خاطرش نرفته روزهای تلخ جنگ با روزگار صدای بلند هق هق ها و زاری ها هنوز از خاطر...
1 بهمن 1391
1